«چه چیزی ما را بر آن میدارد در پی دانستن بدترین چیزها باشیم؟ آیا خسته میشویم از بس که همواره ترجیح میدهیم بهترین چیزها را بدانیم؟»
طوطی فلوبر / جولین بارنز
«ش» یک سال بعد ازدواج از شوهرش جدا شد. من، اما ۳۳ سال دیرتر شروع قصه را شنیدم. قصه جداییای که انگار در جاده مشهد به سمت گناباد شروع میشود. آن زمان جاده هنوز دوطرفه بوده است و سالهای بعدش که مردم زیادی در تصادفات جادهای میمردند یک خبرنگار تیتر زده؛ «جاده مرگ باز هم قربانی گرفت». آن قدر مردم مردند تا بالاخره راه سازی یا ادارهای دیگر جاده را دوطرفه کرد. معمولا وقتی فجایع به ادارات میرسد، چون تبدیل به پرونده و عدد و رقم میشود، از حجم فاجعه کاسته میشود و جان آدمها میرود در پروندهای سبز یا آبی رنگ در یک زونکن و ماجرا سالها در جلسات مختلف کش میآید.
قصه «ش» ربطی به مرگ و میر ندارد. قصه از خیابان خسروی در سال ۶۹ شروع میشود. نوزده سال بعد از اینکه بنای قدیمی چهارطبقه را کوبید ند و خیابان رنگ دیگری گرفت. همان حوالی است که «ش» و شوهرش با احتمالا هیئت همراه میروند از یک مغازه لباس عروس میخرند. کاش آماری از تعداد آدمهایی که میروند خیابان خسروی لباس عروس میخرند، بود. میشد آنها را دسته بندی کرد و به این نتیجه رسید مثلا چند درصد از آنهایی که از پاساژ خوشبختی لباس خریده اند، واقعا خوشبخت شده اند؟ هرچند که خوشبختی تعریفهای متنوعی دارد، اما خب برای درصد گرفتن، میشود چشممان را روی خیلی از چیزها ببندیم.
«ش» لباس را پرو کرده و در همان اتاق پرو کلی برای آینده اش خیال بافی کرده است و شاید حتی به اسم بچه هایش هم فکر کرده است. شاید هم لحظهای توی همان آینه اتاق در انعکاس یکی از مرواریدها یا پولکها آینده را کج ومعوج دیده است. مجلس عروسی، اما قرار نبوده است که در مشهد باشد. قرار بوده عروسی را طبق قرار و مدار چند روز بعدش در گناباد برگزار کنند.
خانواده عروس یا همان «ش» با هزار امید و آرزو وسایل و جهیزیه دختر را جمع میکنند تا خودشان را برسانند به تربت حیدریه و خانه دختر را بچینند و بالاخره ببینند که قرار است «ش» در پانزده سالگی خوشبخت شود. وسایل را عقب یک کامیون میچینند و لباس عروس را هم روی بار میگذارند تا زیر قابلمههای مسی و گاز خوراک پزی و چیزهای دیگر له نشود.
من نمیدانم توی آن لحظات در اتاقک کامیون چه آهنگی پخش میشده است؟ پدر و مادر «ش» به چه چیزی فکر میکردند؟ یا خواهر و برادر «ش» چقدر از داشتن لباس نویی که برای عروسی خواهرشان خریده اند، خوشحال بوده اند؟ کامیون از مشهد خارج میشود و میافتد توی جاده قدیم مشهد-نیشابور. مناظر جاده که هنوز به خشک سالی نخورده بود، که هنوز بزرگراه آن را مخدوش نکرده بود، حواس همه را پرت میکند و لباس عروس با مرواریدهایش از روی بار به کمک باد فرار میکند.
کسی نمیداند لباس عروس کجای جاده مشهد-تربت حیدریه میافتد؟ کیلومتر چندِ جاده در سال ۶۹ این لباس عروس گم میشود؟ لباس عروس به دست چه آدمی میرسد و کسی بعد از این سقوط لباس را پوشیده است؟ عروسی که لباس را پوشیده خوشبخت شده است؟ آیا کسی که لباس را پیدا کرده یا لباس را پوشیده است از آن تکه جاده خاطره سفیدی دارد؟
من فکر میکنم لباس در جایی قبل از رباط سفید* در ساعتی که مه رقیقی جاده را گرفته است، از ماشین پرت میشود و باد آن را تا چمنزاری میبرد، چوپان در غروب جاده وقتی به خانه برمی گردد، با لباس سفید که بر بستری سبز آرام گرفته است برمی خورد، او لباس را برمی دارد کنار ظرف خالی شیر میگذارد و به خانه برمی گردد. سرنوشت لباس بعد از این معلوم نیست، اگر عروسی آن را پوشیده باشد عکسی از آن ثبت شده است وگرنه در انباری لباس هر روز خودش را در انعکاس نگین هایش تکرار میکند.
به هرحال وقتی یک لباس عروس در جاده گم میشود، کسی که لباس را گم کرده است و کسی که لباس را پیدا کرده است «از سرنوشت حقیقت خبر ندارد» *
*روستایی در ۸۸ کیلومتری مشهد
*طوطی فلوبر / جولین بارنز